حرف های یک ورپریده

ساخت وبلاگ
بعضی وقتها هم اینجوری است که هزینه ای پرداخت می کنیم بالاتر از انچه دریافت می کنیم. چاره ای نیست. گرچه بسیاری چیزها مخصوصا روابط انسانی قابل اندازه گیری نیست، اما وقتهایی انقدر فاصله زیاد است که جایی برای شک و اندازه گیری باقی نمی ماند.مثال فارسی هم به همین اندازه اغراق امیز است. یک سوزن به خودت و یک جوال دوز به مردم.دوستی که از کوچکترین چیز - که به حساب نمیاید و او حسابش می کند - می رنجد اما به سادگی از تو تحمل می خواهد در مقابل هر پیامد و عمل و حرفش، زیرا حق تو این است. زیرا قادر به احساس همزادپداری نیست. تقصیر کیست؟ من! انتخابم! یا گذشتم!هرچه هست گاهی حتی نباید بر سرش تامل کرد. هر بار که پیام های دردناک تلگرام را بالا پایین می کنم نام بابایی را می بینم و با آن روح بزرگش. انقدر بزرگ که جسمش نیز به آن خیانت کرد. چه کسان دیگری او را رنجاندند. وقتی خانم سین همه را کلافه کرد و کمبودهایش را بر سر همه کوفت، او گفت: جای دخترم است با او مهربان باشید! باید از او یاد بگیرم بزرگتر شوم. شاید نه به شیوه ی او بلکه عکس. شاید باید با خودم مهربان باشم وقتی نمی توانم انقدر بزرگوار باشم.باید گذر کرد. آدمها همه زخمی هستند و خودبین. باید از چنگال هایشان دور بمانی. حرف های یک ورپریده...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 15 تاريخ : پنجشنبه 24 اسفند 1402 ساعت: 13:50

تصمیم گرفتم خلاصه‌ای از نوشته‌ها را توی تلگرام ورپریده منتشر کنم. https://t.me/zaryvrیکی دو سال اخیر هرروز به کلاب هاوس سرزده‌ام و با دوستان گپ. ابتدا با مشخصات کامل نرفتم اما به‌تدریج با عده‌ای دوست شدم و پروفایلم را کامل کردم. اگر بخواهم هایلایت کنم حضورم را در کلاب شاید مهم‌ترینش و بدترینش حدود یک سال پیش بود: روزی که حجت.میم ناگهان آمد روی استیج و شروع کرد توهین به من. سروران و ادیبان زیادی توی اتاق بودند و همه به‌اتفاق گفتند حجت همینطوریه گوش نمی‌ده به حرف‌ها. آدم خوبیه. دلش پره و بیاد درد دل کنه. روزهایی بود که همه حالمان خراب بود و خبرهای بد یکی بعد از دیگری می‌آمد. همه دلمان پر بود و سر دیگری خالی نمی‌کردیم. روزهایی بود که امید به تغییر داشتیم. روزهای زن و زندگی بود. از خودم پرسیدم کی این شعار از لب‌هایمان به مغزها و قلب‌هایمان می‌رود. ناامید نشدم. باوجود رفتار مردسالارانه در جمع ادبی. وقتی همه به‌ناحق از او دلجویی کردند چون مرد است و از من صبوری خواستند چون زن هستم.یکی دو سال اخیر هرروز به کلاب هاوس سرزده‌ام و با دوستان گپ. ابتدا با مشخصات کامل نرفتم اما به‌تدریج با عده‌ای دوست شدم و پروفایلم را کامل کردم. اگر بخواهم هایلایت کنم حضورم را در کلاب شاید مهم‌ترینش و بدترینش حدود یک سال پیش بود: روزی که حجت.میم ناگهان آمد روی استیج و شروع کرد توهین به من. سروران و ادیبان زیادی توی اتاق بودند و همه به‌اتفاق گفتند حجت همینطوریه گوش نمی‌ده به حرف‌ها. آدم خوبیه. دلش پره و بیاد درد دل کنه. روزهایی بود که همه حالمان خراب بود و خبرهای بد یکی بعد از دیگری می‌آمد. همه دلمان پر بود و سر دیگری خالی نمی‌کردیم. روزهایی بود که امید به تغییر داشتیم. روزهای زن و زندگی بود. از خودم پرسید حرف های یک ورپریده...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 7:01

یک جورهایی دوستش دارم. همین وبلاگ رامی گویم. وفادار است و حافظ دلتنگی های گذشته. مرور زمان را به رخ نمی کشد و نشان میدهد که چقدر گاهی بهتر دیده ام.دیروز ساعت ها تلف کردم برای شنیدن حرف های مفت. دوسال پیدایش نبود و ناگهان با همان انرژی و سرشاری آمد که: دوران سخت خودشناسی بود و راه های تازه باز شد برایم. حالا محکم هستم و خوب و سلامت و من چقدر خوشبختم.هدف بعدیش پولدار شدن است. تنها مانعی که نتوانسته رفع کند. ظاهرا زندگی مرفه دارد اما لابد بیشتر می خواهد. مثل آن دیگری که خوب درکش می کرد و او هم می خواست شاستی بلند داشته باشد. دوست پرگو پرید وسط حرفم و گفت و گفت و گفت. دوسال پیش هم همینطور بود. وقتی مردی آمد که تجربه تلخی از زندگی داشت و بر ان چیره شده بود و می خواست برایمان از تجربه اش بگوید ناگهان این خانم میکروفن (یا به قول ایران دوستان گویانه) را قورت داد و فقط حرف و حرف و حرف. نصیحت می کرد کسی را که بهتر از خودش بود. یادم رفته بود چگونه بود و با حرف هایش ذره ذره همه را به یادم آورد. همان بود که بود. شغلش را از فالگیری به معلم انگیزشی تغییر داده بود. متن می نوشت و برای دیگران راه نشان می داد.بعد از دو ساعت حرف و پرسش و پاسخ، هنوز ظاهرا به جواب نرسیده بود. هنوز دنبال گیروگور و ضعف شخصیتی خودش بود و آن که او را بازی گرفته بود از خودش کمی زرنگتر و خوش صحبت تر. همانی که من هم گوشش می کنم. به طرز عجیبی داستان سرایی می کند و گ و ز را به شقیقه ربط می دهد. مهارتی که گاه نویسنده ها ندارند. خودم نیز. چطور از یک رویداد ساده قصه می سازد و هربار مرا متحیر می کند. حرف هایش از سوادش خیلی بزرگتر هستند و هر کلمه ی جدید را بلافاصله بعد از شنیدن و یادگرفتن استفاده می کند و با تلفظ غلط، مفهوم عمی حرف های یک ورپریده...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 36 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 1:42

وبلاگ این سوخته که از مدتها قبل در بخش دوستان است همیشه در دسترس و هربار کورسوی امیدی برای احیای دوران خوب وبلاگ نویسی! مثل من غلط قووط نمی نویسد و نیم فاصله رعایت می کند و فعال است و اینiا.نمی دانم چرا یاد دوست خواهرم افتادم. همیشه خواهرم می گفت که او فرسنگها جلوتر از ما راهش را آغاز کرد. منظورش به پیشینه ی خانوادگی بود و گرچه حقیقت داشت اما نه آنقدر که خواهرم معتقد است؛ اما چیزی را که باور دارد هیچ قدرتی در دنیا نمی تواند تغییر دهد. من هم این نصفه سوخته را دیدم که از خیلی جلوتر شروع کرد. کارنامه نسبتا محکمی در دست دارد و خدم و حشم و آدمهایی که به او باور دارند، هرچند بیهوده! اما همین ها کم توشه ای نیستند و هربار دویدن پی زندگی را فرسنگها جلوتر از خط شروع آغاز کرده و من کیلومترها قبل از خط شروع.دیگرتر این که وقتی زندگی تلخ است کام تلخمان را به دیگران تزریق می کنیم. راه بهتری نیست؟! شاید توان انتخاب بهتری نداریم.با دوستی همیشه برسر مواضع اخلاقی اختلاف داشته و داریم. می دانم خط کشی که برای خودش استفاده می کند بسیار فرق دارد با آن که برای دیگران. و هرگز و هرگز و هرگز این اختلاف را نمی بیند. چه خوشبخت! گاهی معیارهای ما (همه ی ما) کمی اختلاف دارد. مثلا در اموال دولتی. آیا من چقدر حق دارم انها را از آن خود بدانم. یا از بودجه های کلانی که به دور ریخته می شود. یا و یا و یا. زیادند. اما در اصول اولیه چطور؟ کداممان بر سر انتخاب سخت قرار گرفته ایم و همان معیارهای گذشته را به کار برده ایم بی ان که چشم ببندیم و انچه بر دیگران ممنوع می دانستیم بر خود مجاز.کاش این دیوارهای مضحک اخلاقی دروغین را که به خوردمان داده اند از میان رابطه هایمان برداریم. آن وقت به معیارهای درست تری خواهیم آویخت. حرف های یک ورپریده...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 1:42

اگر باور به سایه ها داشته باشم و ظهورشان در زندگی، باید این خصوصیات را در خودم ببینم.باور ندارم اما دلیل نمی شد که وقتی خصوصیتی را دوست ندارم در خودم به دنبالش نگردم. شاید همین که تشخیص دادم دلیل بر این باشد که برایم آشناست وگرنه شاید هرگز متوجه آن نیز نمی شدم.به قول امروزی ها تریپ انگیزشی ها را گرفته بود بود و می خواست به من کمک کند. لعنت بر من اگر همچین کاری انجام دهم. بهتر بگویم اگر این تریپ را برداردم. وگرنه هر وقت کسی نیاز دارد و در حال بدی است باید به او روحیه داد. اما نه از موضع بالا به پایین. بلکه باید لحظه های سخت را به یاد اورد و ضمن این که به خود می گویی فعلا انجا نیستم و شاید به زودی دوباره انجا باشم برای مخاطب حرف بزنی و شاید حتی بهتر باشد فقط گوش کنی.هرچند باز هم بهتر است حرف نزنی. یادم باشد به اناهیتا. وقتی گردن کج می کرد و کنارت می نشست و به نوعی وادارت می کرد سوال کنی چه اتفاقی افتاده! او هم توضیح دهد و بعد به همه بگوید چقدر ورپریده فضول است. اصلا چرا باید سوال کرد. اگر کسی دوست داشته باشد که خودش می گوید.برگرم به دوست تریپ برداشته که خودش مدام در تلاطم است و ناامید و مریض؛ که نصیحت های احمقانه می کرد و به جای جواب سوال من که یا می دانست و در چند جمله می توانست پاسخ بگوید یا نه که با یک کلمه. خنده دار بود. اما انچه باعث شد خنده ام نگیرد و دلگیر شوم حس آزاردهنده ای بود که در پس حرف هایش نهفته بود. هرچه بود دوستانه نبود. بگذریم.زمانی چند دوست بودیم و همه از هم گسستند. دوستی سطحی بود بنابه تنگی محیطی که در آن قرار داشتیم برای مدتی کوتاه. دوتایشان هنوز با من دوست هستند و از همدیگر متنفر. عین از میم متنفر است اما میم فراموش کرده است موجودی به نام عین هم وجود دارد. حرف های یک ورپریده...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 43 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 19:54

غول را از کامنت دوستم برداشتم. شاید اینجا کاربرد نداشته باشه اما کلمه دیگری فعلا ندارم بگذارم جایش. پس تحملش کنید. حالا که من توی متن دوستمان - نه اون که غول را ازش دزدیدم- یک عالمه حرف اضافه را تحمل می کنم و فعل های اشتباه و قیدهای غلط و صفت های زیادی و هشو و یه عالمه اشتباه دیگر، بگذار من هم اشتباه کنم. البته که زیاد اشتباه می کنم منظورم بیشتر این است که به خودم ببخشم. شما هم ببخشید که اگر نبخشید هم مهم نیست.از غول می گفتم. کسی که دنیای بیرون برایش مهم نیست. همان جایی که دلم می خواست برسم! با امواج دنیای بیرون بالا و پایین نروم و مدام دستخوش غم و شادی نباشم. برخلاف حرف های روانشناسی زرد که متاسفانه همه جا رسوخ کرده و در خلوت دوستانه با دوستهایت به جای درددلی ساده و حس همدردی، باید توصیه های احمقانه بشنوی. توصیه هایی که حداقل دست دوم است. اگر استادش قبلا از جایی کش نرفته باشد!اما این غول حتی به معالجه هم بی اعتناست. از معلولیتش لذت می برد و شاکر است و خوشحال. من همیشه به نداشته هایم فکر می کنم. البته نه همیشه که سعی می کنم کمتر غر بزنم مگر در حالت روتینی که جاهای خالی حرفهای دوستانه را پر کند. سعی می کنم کمتر تاثیر بگیرم و دنیای درون را حفظ کنم. اما وقتی چشم هایم را می بندم تمام افکار دنیا می ایند. انگار کارهای نکرده را مغزم می خواهد انجام دهد تا نگران سرزنش نباشد. شاید دلیلش این نباشد، اما هر چه هست مدام مغزم کار می کند و به فرمانم گوش نمی دهد. آرام، آرام، حالا وقت کار نیست بگذار برای بعد. حالا که هنوز او را ندیدی جوابش بدهی بگذار به موقع به آن فکر کن. اصلا شاید نیاز نباشد و او را هرگز نبینی. آرام، شاید چند روز دیگر نیازی به حل این معما نباشد. آرام، پاسخ هایی را که نداده ای حرف های یک ورپریده...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 49 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 13:40

آیا برای شما هم پیش امده که اطرافتان غرق اشباح و ارواح شود؟ یا باشد. شناختی شناور از دنیای اطراف داشته باشید و هیچ مادیتی محدود نکند اشیای بیرون را. هیچ قانونی تعریف نکند حدود اشیا را. آن وقت هربار که به جای جدیدی می روید منتظر دنیای جدید هستید. بدون ان که قانونی باشد که برآن تکیه کنید. گویی همیشه به قوای شناخت خود شک می کنید.چه دردناک! این احوالِ یکی از قهرمانان داستان من است. او نمی تواند بفهمد در سرزمین دیگر باز هم قوانین فیزیک کار می کنند. با ورود به هر محیط جدید مثل نوزادان بی تجربه می شود و می ترسد.پ.ن: یکی برای این پستم کامنت خصوصی گذاشته. البته جرات نکرده اسمش بنویسه :) جای اون کلمه سانسور شده هم صدای بوق گذاشتم :)ن پیش نیومده نکبت عقده‌ای روانیهمه شما وبلاگ نویسا یه مشت متوهم احمق بی‌مصرف هستینک فقط بلدین ک.شعر پست بذارین جمعش کنین برین خودتون معالجه کنیعقده‌ای های خودبزرگبین گم شین و داروهاتونو بخورینبا اسامی عجیب غریب و فیک مرده شور ریختتونو ببرنبووووووووووق توو پستاتون حرف های یک ورپریده...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 70 تاريخ : چهارشنبه 30 فروردين 1402 ساعت: 18:17

خودخواهانه به نظر می رسد اما حقیقت دارد. اینجا اغلب برای خودم می نویسم. اگر کسی با من همدل است لابد زبان مرا می فهمد یا درد مرا. درد که نه، منظورم خواسته است. باید ببینم ریشه کلمه درد چیست. زیرا مادرم هر وقت می خواست بپرسد چه می خواهی می پرسید دردت چیه :) یا اگر وسیله ای کار نمی کرد می پرسید: چه دردی داره؟اما درد من:مدتی است که فهمیده ام اما به تازگی این را به خودم گفته ام. این که هر متنی را می شنوم یا می فهمم یا نه. منظورم این است اگر خیلی پیچیده و فلسفی یا غیرمنطقی نباشد و بفهمم، می شود بخشی از فهم من. بخشی از درک من. بعد از آن وقتی بخواهم برای کسی بگویم دوباره سخت است به شکل کلمه بگویمش. زیرا بدون فاصله می رود در ادراکم؛ یا اصلا نمی رود. در هر دو شکلش، معمولا کلمات را فراموش می کنم.همیشه خیال می کردم او که می تواند شکل دقیق کلمه ها را به یاد بیاورد باهوش است. نه این که نباشد اما متاسفانه به تازگی فهمیدم که گاه اصلا معنا را نمی فهمید. گاهی هم استاد در ردیف کردن کلمه ها بود. همان وقت هم می دانستم بلوف می زند. اما این را هم دیر به خودم گفتم و تا مدتی باورش کردم. وقتی باور بود مصادف شد با ناباوری به دوست دیگرم، مجبور به انتخاب شدم و مجبور به اعتراف.دوست خوش سخنم کم می فهمید. کمتر از همه خودش را فهمیده بود و نیازش و ...هرچند مدتی دوست خوبی بود.شاید بعدها باز هم باشد. حرف های یک ورپریده...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 78 تاريخ : چهارشنبه 30 فروردين 1402 ساعت: 18:17

با خودت که حرف می‌زنی همه چیز آسان است. با ورود هر کسی حتی صمیمی‌ترین و خوش‌قلب‌ترین هم دچار تنش می‌شوی. مبادا اذیتش کنم! مبادا او به من آسیب زند.برای بار دوم دون خوان را می‌خوانم به امید مرور گذشته‌ی خودم. کار احمقانه‌ایست. شاید حتی بار اول هم احمقانه بود. ازآنجاکه ممکن است من هم یک احمق باشم اتفاق عجیبی نیست. حماقت نسبت به چه کسی؟ حتما آدم‌های باهوش‌تر از من هستند که من نسبت به آن‌ها ... همان‌طور که آدم‌های احمقی که من نسبت به آن‌ها ...همیشه دنیا حول محور ما می‌چرخد. وقتی با دیگران حرف می‌زنیم و می‌فهمیم دنیا حول محور آن‌ها می‌چرخد، ناگهان هویت خود را گم می‌کنیم لای چرخه‌های دنیا! دیگران بیشتر از آن‌که فکر کنیم شبیه خودمان هستند.من دوباره فکر کردم میان راضی بودن خودم از خودم و دیگری از من، کدام را ترجیح می‌دهم. حتما اولی. اگر جراتش را داشته باشم که بدون ترس و علیرغم نظر دیگری خودم را دوست داشته باشم. یا از یکی از کارهای خودم راضی باشم.پیش‌ترها دیگران برایم بزرگ‌تر بودند و محترم‌تر. حالا خیلی از آن‌ها وقتی حرف می‌زنند می‌فهمم که خودشان هم به حرف‌های خود اعتقادی ندارند؛ چرا من اعتقاد داشته باشم به حرف‌ها و عقاید آن‌ها. وقتی از عقیده حرف می‌زنم خنده‌ام می‌گیرد. حرف‌های آن‌ها گاهی آن‌قدر مفت هستند که دلم برای اعصاب شنوایی خودم می‌سوزد.دیوار روبرو از گذشته حرف می‌زنداز آدم‌هایی که روی آن خطی کشیده‌اندمن از امروز می‌گویمو از آدم‌هایی که روی آن‌ها خط کشیده‌ام. حرف های یک ورپریده...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 67 تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1401 ساعت: 3:22

فقط یکی از دوستان قدیمی در بلاگفا باقی مانده. صفحه را که باز می‌کنم ابتدا نگاه می‌کنم ببینم به‌روز شده است یا خیر. گویا خدای رنگین‌کمان او را به پستوی مشکلات کشانده! همه ما ابتدا در ترسی عمیق، بعد رنج، سپس مخلوطی از امید و نامیدی فرو رفتیم. شاید برای بعضی ترتیبش طور دیگر اتفاق افتاد. امیدوارم پایانش به امید ختم شود زیرا بدون امید چطور زندگی کنیم و از آن مهم‌تر کار. منظورم این نیست که کار مهم‌تر از زندگی است بلکه امیدی که برای کار کردن نیاز داریم بیشتر از آنی است که برای زندگی؛ زیرا که زندگی درونش امید هست. این جمله را اولین بار است به خودم می‌گویم و از شنیدنش تعجب می‌کنم. بله واقعا نفس زندگی و زنده‌بودن با امید همراه است. آیا خالقی هست که امید را مثل پنیر پیتزایی که درون گوشت‌های قل‌قلی می‌گذاریم و می‌پذیریم، گذاشته و در ما دمیده است! بی‌شک همین‌طور است. حرف های یک ورپریده...ادامه مطلب
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 82 تاريخ : سه شنبه 11 بهمن 1401 ساعت: 3:22