سال نو

ساخت وبلاگ
 

باید به میرزا زنگ بزنم و بگویم

که به آغاز فصل سرد فکر می کنم.

و پایان یک داستان.

باید به میرزا زنگ بزنم و بگویم

این بار خوب نگاه می کنم.

به دسته گل قرمز  و نخل های مرداب.

و به این دروغ خاکستری

که از هر راستی به حقیقت نزدیکتر است

باید به او بگویم که به اندازه ها فکر می کنم.

به ظرفی که پنج بار بزرگتر است.

و  صدایی که می ترساند مرا.

باید بگویم که دلم نمی خواهد امروز تمام شود.

 و دلم نمی خواهد شب بیاید.

اما هیچ روزی هیچ وقت با اجازه ی من شب نشد.

و من به دیدار بعدی فکر می کنم.

باید به میرزا زنگ بزنم و بگویم

که چه ساده همه چیز بهتر شده است.

و چه بیهوده.

درست به بیهودگی این ظرف ها که هر کدام یک رنگ دارند.

رنگ هایی شبیه خاکسترِ به جا مانده اش

باید به او بگویم که به آن چشم های سبز فکر می کنم

که هر بار نیامده خداحافظی می کنند.

باید به میرزا زنگ بزنم و سلام کنم

و این همه خداحافظی را در چشم های سبز او بکارم

تا سبز شوند و از نو سلام شوند.

باید به میرزا زنگ بزنم

پیش از آن که دی ماه به آخر برسد

پیش از آن که بهمن بی اجازه خداحافظی کند

و من ببینم اسفند آمده، بی آن که بهمن آمده باشد

باید به میرزا زنگ بزنم.

باید به دیدنش بروم

و عینک هایش را بردارم

باید به چشم های سبزش نگاه کنم پیش از آن که خاکستری شوند

مثل این ظرف ها که یک اندازه هستند اما نه یک رنگ

باید به میرزا زنگ بزنم

باید به او بگویم که دیگر به مرگ آن زن فکر نمی کنم

باید بگویم که در آغاز فصل سرد به مرگ هیچ زنی فکر نمی کنم

باید به میرزا زنگ بزنم

+ نوشته شده در  دوشنبه سیزدهم دی ۱۳۹۵ساعت 22:7  توسط زری ورپریده  | 
حرف های یک ورپریده...
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 190 تاريخ : يکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت: 0:05