یک کیلو پیاز

ساخت وبلاگ

یک کیلو پیاز، یک کیلو پیاز، یک کیلو پیاز ...

توی راه تکرار می کردم و می رفتم؛ تا برسم به سبزی فروشی. وسط راه، گاهی یک همکلاسی را می دیدم.

- هی ... مشقات رو نوشتی؟

- نه هنوز. تو نوشتی؟

- آره. همه رو.

- من برگردم خونه می نویسم.

بعد به راهم ادامه می دادم؛ و به آوازم. اما گاهی یاد می رفت: نیم کیلو پیاز؟ یک کیلو سبزی خوردن؟ خیار؟ چی بود؟ دوباره برمی گشتم که بپرسم.

حالا هم گاهی برای خودم آواز می خوانم: باور نکن، باور نکن  ...  باور نکن، باور نکن ...

بعد کسی را توی کوچه  می بینم. جلوی پنجره ی من می رسد. چهره اش  آشناست. می گوید: "کجایی دلم برات تنگ شده."

- منم.

- آخه دل به دل راه داره.

- بله حتما داره.

جمله ام هنوز تمام نشده که او می پیچد توی کوچه ی بعدی. می خواهم آوازم را ادامه دهم، چی بود؟ دل به دل؟ نه. این نبود. در مورد باورها؟ یادم نیست. بر میگردم از کسی بپرسم. کسی نیست. میروم جارو بزنم. اها همین بود. باید تمیز کرد، باید جارو کرد ... نه. این هم نبود. اما توی همین مایه ها بود.

+ نوشته شده در  جمعه نوزدهم آذر ۱۳۹۵ساعت 10:4  توسط زری ورپریده  | 
حرف های یک ورپریده...
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 213 تاريخ : يکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت: 0:05