خواب

ساخت وبلاگ

باید داستانم را می نوشتم. امروز اما کلمات از من فرار می کنند. باید این ها را می خواندم و آن ها را می نوشتم و این ها را می روفتم و آن ها را می شستم. اما دست هایم خسته است. 

به بالشم نگاه می کنم. امشب در فکر خیانت به من است. بالش دیگری می گذارم. ان یکی به این یکی می گوید همه ی خواب هایی را که تدارک دیده بود. دیگر چاره ای ندارم. پشت میز می نشینم تا بخوانم، یا بنویسم، یا ببینم؛ هر ان چه مرا از کابوسی که بالش ها برایم تدارک دیده اند دور کند.

سرانجام یافتم. همه را دور می ریزم و کلاه قرمزی را صدا می کنم. بیا امشب با هم بخندیم تا هیچ کابوسی فرصت نکند به خواب ما رخنه کند.

+ نوشته شده در  جمعه دوازدهم آذر ۱۳۹۵ساعت 0:11  توسط زری ورپریده  | 
حرف های یک ورپریده...
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 169 تاريخ : يکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت: 0:05