روزهای گذشتنی

ساخت وبلاگ

تو این عمر کوتاه، گاهی روزهای,ی هستند که دلت می خواد بپری از روشون. شاید آخرین روزها باشند. چه می دونی. اما استرس اصلا خوب نیست. وقتی با هر چیز خوشمزه هم قاطی بشه باز دوست داشتنی نیست. چه میشه کرد. برای همین دوست ندارم.

یه روزهای,ی اضطراب های بزرگی رو تحمل می کردم. جدی بودند. اما حالا هر چیز کوچک، اذیتم می کنه. شاید هم کوچک نیست. وقتی تو نهالی کوچک کاشتی وسط یک بیابون، هر بادی می تونه بزرگ باشه.

این روزها به تفاوت آدمها نگاه کردم. کسی که وسواس داره برای خرید حتی یک دستمال کاغذی. میگرده ارزان ترین رو پیدا می کنه. و کسی که توی فروشگاه میگه از این میخوام از اونم می خوام. چند رنگش رو میخوام. بعد می پوشه میگه باورت میشه. فقط 50 تومن. باور میشه، فقط صد تومن، باورت میشه، فقط دویست و پنجاه تومن.

من باورم میشه. دیگه هر چیزی باورم میشه. میگه از خصوصیات سن بالا اینه که از چیزی تعجب نمی کنه. بله باورم میشه.

وقتی می خواهی بدهی رو بدی یا یک جعبه شیرینی بخری ببری خونه ی کسی، چند هزار تومن خیلی زیاده. اما دویست هزار تومن که میخوای بدی جای یک بنجل، به نظرت خیلی کم. بله عجیب نیستی دیگه برام.

گاهی روزها اونقدر احمقانه آزار دهنده هستند که میگی لعنتی ها آدم های لعنتی با این اعتقادات الکی، که هزینه ی الکی براش می کنید. و از زندگی ما هم روش هزینه می کنید.

بعدش هم منتظر است که من حرفی بزنم تا به دیگران نشان بدهد. انگار کلا بعضی ها برای دیگران زندگی می کنند.

اما چیزی برام عجیب بود. این که گفت زنش را نیاورده تا دایی را نبیند. البته مریض هم بوده. این یعنی سیاست. هم حرفش را رسانده هم می تواند انکار کند. نمی فهمم دایی چقدر با مادرش فرق داره. چطور رویش شده که مادرش را نشان دهد و دایی را نه. چطور دست به چنین انتخابی زده اصلا. چطور خودش را ندیده و کسی را انتخاب کرده که اصلا در شان خودش نیست. چرا ارزش ها را نمی فهمند. یا چپکی می فهمند.

یا شاید من نمی فهمم و اونا همه می فهمند.

نمی دانم

گاهی می خواهم بپرم از روی روزهای, بد. به آن سوی آرامش.

حرف های یک ورپریده...
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 177 تاريخ : يکشنبه 11 آذر 1397 ساعت: 0:45