رفتن یا ماندن

ساخت وبلاگ

در واقع شاید بهتر بود بگویم نگه داشتن یا از دست دادن!

مثل وسایل اضافه که دور میریزیم حتی اگر کهنه نباشند، آدمها را هم دور می ریزیم. به دلایل مختلف. بعد البته شاید چیزی به جایش نیاید شاید هم بیاید. مهم نیست. وقتی کسی آزارت میده در هر صورت نبودنش بهتر از بودنش است.

این بار خودش انتخاب کرد. در گذشته هم انتخاب کرده بود. ولی دوباره برگشته بود. من گذاشتم برگردد. بدون هیچ سوالی. یا حرفی. اما حالا رفته و قرار نیست برگردد.

در تحلیلی که از مردها داشتم، و با مشورت با دیگران، و با اتکا بر تجربیاتم، می گفتم مردها اعتماد به نفس بیشتری دارند. حتی زیادی. همان که به مرزهای توهم نزدیک می شود و بلکه مرزها را هم عبور می کند.

اما حالا باید بگوم این مقوله فقط مربوط به مردها نیست.  شاید هم زن ها زیادی مرد شده اند. ع. الف کلا موجود خنگی بود. مخصوصا توی عدد و رقم. بعد چند فرمول یاد گرفت. بلد نبود کجا و چطور از آن استفاده کند. برای همین اشتباه کرد. اما در حد پیغمبر اطمینان داشت به خودش. فقط این نبود. شخصیتش آزارم میداد. نقاش بود اما هیچ بلد نبود. می گفت هیچ ملاکی برای شناختن کار خوب و بد وجود ندارد. اما نمی دانست ملاک هست. ملاک و معیاری که او بلد نیست. چون بیسواد است. گفتم اگر معیاری نیست چه درس می دهی در دانشگاه؟ اگر اصولی وجود ندارد درس دادن هم بی معنی است. بیچاره شاگردهایش!

در مبحث شخصیت پردازی به مطلبی برخوردم. متناقض نمایی. یعنی وقتی ابعاد شخصیت تعریف کردی باید چیزی مغایر با منطق و ظواهر هم بگذاری. که جذاب شود شخصیتت. حالا در اطرافم می بینم این تناقض ها را. انگار طبیعت هم همینطور آدمها را طراحی می کند. دوستم که مدام تهدید می شود برای بدهی هایش، خرج هایی می کند که نمی توانم باور کنم.

من خیلی چیزها را نمی فهمم. تصمیم گرفتم به حسم اعتماد کنم. و در چیزهایی که به من مربوط نیست هم ذهنم را درگیر نکنم. به اینکه او حرفه ای را برگزیده که اصلا استعدادی ندارد در آن.

و دیگرتر ناشری بود که کارم را دادم بخواند. خودش مذهبی نویس است. رانت خوار. و قبل از آنکه داستانش را بنویسد - به نقل از دوستش- جایزه و دستمزدش را می گیرد. سکه های طلا. قبل از شروع. فقط برای مضمون مذهبی. ... بله می گفتم: کارم را دادم بخواند. نظرش را نخواسته بودم به ولله. که قبول ندارم اصلا. آری یا نه. همین.  حدس می زدم با موضوعهای آنها جور در نمی اید. اما به تازگی خودش هم مذهبی نمی نویسد. چیزی شبیه طنز سبک - با اشاره های مستقیم و غیر مستقیم جنسی و خالتوری- به همین دلیل گفتم شاید انتخاب هایشان هم فرق کرده باشد. اما به ولله نظرش را در باره ی کارم نپرسیدم و اصلا برایم مهم نبود چه نظری دارد و حتی ترحیح میدادم که ندانم!! اما گفت. من ساکت گوش کردم. بعد به دوستم در شهری دیگر زنگ زدم و به جایش سر او داد زدم و حرف های نگفته را به او گفتم.

و دوست دیگرم در امریکا به سر می برد. برای سفر رفته. او هم وضع خوبی ندارد. وقتی کلاس می خواهیم برویم پول ندارد. اما عینک 300 دلاری می خرد!

و بیماری که مدام ما را دلداری می دهد. به جای آنکه ما به او دلداری بدهیم. انگار همه ی طبیعت مبحث متناقض نمایی را خوانده اند.

از همه نفرت انگیزترینشان مردی است که شعر می گوید. تمام عمرم متنفر بودم از شاعرانی که شاعر نبودند. و زیاد هم بودند و همه هم متوهم بودند.

حالا شعرهایش یک طرف. سعی در ایجاد گفتگو هم یک طرف.

شاید ذهنم متناقض یاب شده. زیادی حساس شده. نمی دانم. اما دور و برم، و گاه در گذشته ام - چیزهایی که باید نگذارم به حال و آینده ام بیایند- پر است از این متناقض های پر از تناقض.

حرف های یک ورپریده...
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 187 تاريخ : يکشنبه 11 آذر 1397 ساعت: 0:45