سوخته

ساخت وبلاگ

وبلاگ این سوخته که از مدتها قبل در بخش دوستان است همیشه در دسترس و هربار کورسوی امیدی برای احیای دوران خوب وبلاگ نویسی! مثل من غلط قووط نمی نویسد و نیم فاصله رعایت می کند و فعال است و اینiا.

نمی دانم چرا یاد دوست خواهرم افتادم. همیشه خواهرم می گفت که او فرسنگها جلوتر از ما راهش را آغاز کرد. منظورش به پیشینه ی خانوادگی بود و گرچه حقیقت داشت اما نه آنقدر که خواهرم معتقد است؛ اما چیزی را که باور دارد هیچ قدرتی در دنیا نمی تواند تغییر دهد. من هم این نصفه سوخته را دیدم که از خیلی جلوتر شروع کرد. کارنامه نسبتا محکمی در دست دارد و خدم و حشم و آدمهایی که به او باور دارند، هرچند بیهوده! اما همین ها کم توشه ای نیستند و هربار دویدن پی زندگی را فرسنگها جلوتر از خط شروع آغاز کرده و من کیلومترها قبل از خط شروع.

دیگرتر این که وقتی زندگی تلخ است کام تلخمان را به دیگران تزریق می کنیم. راه بهتری نیست؟! شاید توان انتخاب بهتری نداریم.

با دوستی همیشه برسر مواضع اخلاقی اختلاف داشته و داریم. می دانم خط کشی که برای خودش استفاده می کند بسیار فرق دارد با آن که برای دیگران. و هرگز و هرگز و هرگز این اختلاف را نمی بیند. چه خوشبخت! گاهی معیارهای ما (همه ی ما) کمی اختلاف دارد. مثلا در اموال دولتی. آیا من چقدر حق دارم انها را از آن خود بدانم. یا از بودجه های کلانی که به دور ریخته می شود. یا و یا و یا. زیادند. اما در اصول اولیه چطور؟ کداممان بر سر انتخاب سخت قرار گرفته ایم و همان معیارهای گذشته را به کار برده ایم بی ان که چشم ببندیم و انچه بر دیگران ممنوع می دانستیم بر خود مجاز.

کاش این دیوارهای مضحک اخلاقی دروغین را که به خوردمان داده اند از میان رابطه هایمان برداریم. آن وقت به معیارهای درست تری خواهیم آویخت. کمتر تزلزل خواهیم داشت.

عکس لاله را دیدم که فرزانه را درآغوش گرفته و نوشته بود دیدار دوست بعد از سی سال. من حافظه ی خائنی دارم که دست آدمها را رو می کند. بر سر انتخاب مهمترین برهه ی زندگی فرزانه، لاله چه راحت طرف آن دیگری که خیانت کرده بود را گرفت. آن وقتها هنوز مردم کمی غیرت داشتند و لاله استثنا بود. قبل از آن هم فرزانه مدام او را مسخره می کرد که دهاتی است و تازه به دوران رسیده. حالا به یاد کدام دوستی همدیگر را بغل کرده اند! خطای خیانت آن هم در روزهایی که مهاجر هستی و حاشیه هایی در ابعاد بزرگ می سازی را من که دورترین بودم نیز نمی توانم فراموش کنم. همیشه به همین دلیل از لاله متنفر بودم. حالا صاحب این اتفاق فراموش کرده! آنها دیوانه اند یا من یا کی؟

فراموشی با بخشش فرق دارد، بخشش با بی غیرتی.

حرف های یک ورپریده...
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 1:42