ترس از احمق نمودن

ساخت وبلاگ

روزی روزگاری نسرین نامی دوست من بود. دوستی که دشمن بود. دشمنی می کرد اذیت می کرد. این ها را گفتم تا به خود اجازه دهم هر چه خواستم در باره اش بدگویی کنم.

قرار نبود متن را این گونه آغاز کنم. بگذار قلم بدود (در واقع صفحه کلید اکنون می دود) و هر چه می خواهد بگوید.

می خواستم بگویم نسرین که اسوه ی "آنچه خوبان همه دارند" بود، خصلت بدی داشت که بخشی از آن در من هم هست. لابد در همه هست مگر آن ها که هوشیارانه مراقب خود هستند و رشد کرده اند.

نسرین به دنبال تبی که همه را گرفته بود رفت و جنجال هایی به پا کرد و می خواست مصلح اجتماعی شود. از آن جا که ظرفیت این کار را نداشت، خیلی زود به گ و ه خوردن افتاد. این که مهم نیست خیلی از ما بعد از انجام خیلی از کارهایمان به ... خوردن می افتیم. تجربه یعنی همین. حالا من به شکل بی ادبانه شرحش دادم.

بگذریم. قصه به آن جا رسید که نسرین پشیمان شد و سعی در پاک کردن گذشته اش می کرد. دماغش را کوچک کرد لابد خیال می کرد بخشی از این هویت در دماغش پنهان شده. بعد هم سه چهارسالی از شناسنامه اش برید و دور انداخت. به اندازه ی همان سال هایی که تحت نظر مصلح ترهای اجتماعی به ... خوردن مشغول بود.

القصه، این موجود ضعیف تبدیل شد به موجودی خبیث و پرتوقع که برای پیشرفت در زندگی هر کاری می کرد. این جمله ی آخر اغراق امیزترین توصیف از اوست و اصلا در میان این نوشته جایی نداشت. اصلا هدف رسیدن به این جمله یا وصف حال نسرین نبود.

هدف این بود که بگویم اغراق امیز ترین نمونه برای "پاک کردن گذشته" را در او دیدم. من آدم خبیثی نبودم. معمولا هم کسی را آزار ندادم. حداقل عمدی نبوده است اگر بوده است. شاید هم بوده. بگذیم حتی نمی خواستم خودم را کالبد شکافی کنم.

می خواستم بگویم گاهی خواسته ام حماقت های خود را پاک کنم. رفتارهایی که احمقانه و تحت تاثیر احساسات انجام داده ام. گاهی از خودم هم خجالت می کشم. اما پاک کردن هیچ وقت جواب نمی دهد. اول به این دلیل که اصلا چیزی پاک نمی شود. دوم این که گویی بخشی از سنگ بنای وجود امروزیت را بیرون بکشی. کشیدن سنگی از یک بنا، و سپس سنگی دیگر، ناگهان همه چیز فرو می ریزد.

هر چند این هم نگاه اغراق امیزی است. چند روز پیش به دوستی می گفتم چه خوشبخت هستند آن ها که بخش های خوب خود را به خاطر می سپارند و جار می زنند در کوی و بازار. و چه بدبخت موجوداتی مثل من که چون گرگ هاری حرکات خود را بررسی می کنند و تنبیه و مجازات.

عاطفه همیشه همین قدر با خود مهربان بود و با دیگران سخت گیر. حق داشت. پدرش درس حوزه خوانده بود. همان قشری که مردم را نصیحت می کنند و چون به خلوت می روند ...

ترس های عجیب غریبی در وجود ما هستند که فرمان می رانند. باید انها رابیرون اورد. یکی همین ترس از قضاوت دیگران. ترس از زشت به نظر آمدن. ترس از بی سواد جلوه کردن. و هزار ترس دیگر.

حرف های یک ورپریده...
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 168 تاريخ : سه شنبه 23 بهمن 1397 ساعت: 7:20