بیخود

ساخت وبلاگ

این خصلت بد قدیمی را هنوز هم دارم. وقتی کسی نمی تواند حرف بزند از حرف هایش خشمگین می‌شوم. منظورم این است که اگر درست حرف نمی‌زند. مثلا وقتی مدام نفس کم می‌آورد. راستی چرا بعضی این دوکار را نمی توانند همزمان انجام دهند. و به ناجار در هر لقمه حرفی که می‌زنند، نفس می‌کشند و حرف‌شان منقطع می‌شود.

بعد هم با جزئیات بیخورد. مثل بچه‌هایی که تازه زبان باز می‌کنند و هزار حاشیه به هم می‌دوزند و در آخر معلوم می‌شود چیزی دیگر می‌خواسته‌اند بگویند.

و بعد هم آن زنی که مثل ماهی بود بدنش از بس هیچ غضروفی نداشت. با آن لنز غیرطبیعی که او را بیشتر شبیه ماهی می‌کرد. زنی مدرن. همان که از من بیشتر می‌دانست و این مرا عصبانی می‌کرد. بی اینکه از من فهمیده‌تر باشد بیشتر می‌دانست.

و آن همنشین احمق. با همسر بانمکش/ و آن یکی که حجمش بزرگ شده بود و نه عقلش. این‌ها مرا چگونه توصیف می‌کنند!

حرف های یک ورپریده...
ما را در سایت حرف های یک ورپریده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 178 تاريخ : شنبه 21 ارديبهشت 1398 ساعت: 7:52