تصمیم داشتم هر روز بنویسم. قلمم را ورزش دهم تا آماده شود برای داستان نوشتن. انگار نرمش کنی و آماده برای کاری که خیال نداری انجام دهی.
یاد دوستی در کلاب هاوس میافتم. توی بیوگرافی نوشته است: "مینویسم حتی اگر گزارش هواشناسی باشد. " گزارش هواشناسی منظورش پیشبینی هواشناسی است! احتمالاً که پسبینی باشد زیرا که بعد از وقوع می تواند از آن خبر شود.
میخواهم مدام جملههایم را بلند کنم و نمیدانم این مرض از کجا به جانم افتاده است. همیشه جملههای کوتاه و حتی نیمه را میپسندیدم. باید درمانش کنم وگرنه میشوم مثل دوست وبلاگنویسم که عادتهای انشانویسی مدرسه را هنوز ترک نکرده و هجو مینویسد و حشو و خیال میکند خوب است اینطور نوشتن.
دوست دیگرم که بهتر مینویسد هم دارد شبیه او میشود. شاید هم فقط تصورات من است. حتماً همینطور است زیرا میخوانمش. اولی را حتی نتوانستهام یک بار کامل بخوانم. جالبتر اینکه رنکینگ دارد و بسیار بازدید. همه از او تعریف میکنند و من بیشتر حالم بد میشود از این همه بیسوادی.
از فکر نگاهش به جملههای کتابم دلم میگیرد که اینقدر جفا کردم در حق کوچهی دوستداشتنی! هرچند شاید اولین جفا همان بود که مکان داستانی شد که آنجا اتفاق نیفتاده بود.
شنیدهام دوست صمیمی و قدیمیام نیز کانالی باز کرده و خاطرات مینویسد. خواهرم میخواندش. من هم دوست خواهرم را میخوانم. بهتر است بگویم میشنوم. رذیلانه خوشحال میشوم که اینقدر بیسواد است. خوشحال صفت خوبی نیست. بهتر است بگویم امیدوار میشوم به خودم. وقتی هم باسوادترها را میبینم، غبطه میخورم اما حظ میبرم از گفتهها و نوشتههایشان.
از دوست قدیمی میگفتم. خواهرم خاطرات مشترک ما را آنجا پیدا میکند و خودش را؛ و ذوق میکند. من نمیخوانم و نمیخواهم بدانم خاطراتی که قبل از تمام شدن ما تمام شدهاند و تاریخ آنها قبل از تاریخ ماست.
حرف های یک ورپریده...برچسب : نویسنده : msahar225a بازدید : 4